نامه خدا به بندگان
نامه خدابه انسان صبح که بیدارشدی نگاهت میکردم،امامتوجه شدم که خیلی مشغول انتخاب لباسی که میخوای بپوشی،فکرمیکردم يه لحظه وقت داری بمن بگی"سلام"امابعددیدمت که ازجاپریدی ،امادرعوض تو به دوستت تلفن زدی.باآن همه کارگمان میکنم که وقت نداری بامن حرف بزنی.
متوجه شدم قبل ازنهارهی دوروبرت را نگاه میکنی؛شایدخجالت میکشیدی،يادم نکردي!بعدازانجام چندکاردرحالیکه تلویزیون نگاه میکردی،
شام خوردی،بازم بامن صحبتی نکردی!به خانوادت شب بخیر گفتی و خوابیدي.نمیدانم چرابه من شب بخیرنگفتی؛
امااشکالی نداردمگرصبح بمن سلام کردی؟!
صورتت راکه خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود لمس کردم چقدرمشتاقم که بگویم چطورمی توانی زندگیه زیباتر و مفید تر را تجربه کنی،
احتمالاًمتوجه نشدی که من در کنارت وبرای کمک به ت وآماده ام.
من آنقدر دوستت دارم که هميشه منتظرتم،
منتظر یک سرتکان دادن،یک دعا،یک فکریاگوشه ای ازقلبت که بسوی من آید،به امید روزيکه کمی به من وقت بدهی بخاطرخودت!
من همیشه دوستت دارم… (خدا)